سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش فرا گیرید ؛ چرا که در تنهایی، همدم و در غربت، همره و در خلوت، هم صحبت است [امام علی علیه السلام]

دل نوشته های دو سربه دار

 
 

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و النفس الاماره...


بسم الله الرحمن الرحیم...

غصب فدک 2

کتاب: زندگى فاطمه زهرا(س)ص 114 تا 120

نویسنده: سید جعفر شهیدى

«بلى کانت فى ایدینا فدک من کل ما اظلته السماء» (1)

روزى چند از این ماجرا نگذشته بود که حادثه دیگرى رخ داد.

دهکده فدک ملک شخصى نیست و نباید در دست دختر پیغمبر بماند!حاکم مسلمانان بمقتضاى راى و اجتهاد خود نظر مى‏دهد: آنچه بعنوان (فى‏ء) در تصرف پیغمبر بود،جزء بیت المال مسلمانان است و اکنون باید در دست‏خلیفه باشد.بدین جهت عاملان فاطمه (ع) را از دهکده فدک بیرون رانده‏اند.

فدک چنانکه نوشتیم،چون با نیروى نظامى گرفته نشد،و مردم آن با پیغمبر آشتى کردند،خالصه او بحساب مى‏آمد.وى نخست در آمد این مستغل را بمصرف مستمندان بنى هاشم،شوى دادن دختران،داماد کردن پسران آنان،و مصرف‏هاى دیگر مى‏رسانید. سپس آنرا بدخترش فاطمه داد (2) اکنون خلیفه چنین تشخیص داده است که پیغمبر بعنوان رئیس مسلمانان در آن مال تصرف مى‏کرده است،نه بعنوان مالک.پس حالا هم حق تصرف در آن با حاکم است،نه با دختر پیغمبر.فاطمه (ع) ناچار نزد ابو بکر رفت و گفتگوئى چنین میان آنان رخ داد:

-ابو بکر!وقتى تو بمیرى ارث تو به چه کسى مى‏رسد؟

-زنان و فرزندانم!

-چه شده است که حالا تو وارث پیغمبرى نه ما؟

-دختر پیغمبر!پدرت درهم و دینارى زر و سیم بجا نگذاشته!

-اما سهم ما از خیبر و صدقه ما از فدک چه مى‏شود؟

-از پدرت شنیدم که‏«من تا زنده هستم در این زمین تصرف خواهم کرد و چون مردم مال همه مسلمانان خواهد بود» (3) .

-ولى پیغمبر در زندگانى خود این مزرعه را به من بخشیده است!

-گواهى دارى؟

-آرى.شوهرم على (ع) (4) و ام ایمن گواهى مى‏دهند.

-دختر پیغمبر مى‏دانى که ام ایمن زن است و گواهى او کامل نیست.باید زنى دیگر هم گواهى دهد.

یا مردى را گواه بیاورى.

و بدین ترتیب فدک بتصرف حکومت در آمد.

آیا گفتگو بهمین صورت پایان یافته؟آیا پیغمبر فدک را بدخترش نبخشیده است؟آیا راویان عصر بنى امیه و عباسیان و گروههاى دیگر تا آنجا که توانسته‏اند،داستان را شاخ و برگ نداده‏اند.حدیث‏ها نساخته و عبارت‏هاى حدیث را فزون و کم نکرده‏اند؟چنانکه بارها نوشته‏ام روایت‏سازى و یا دگرگون ساختن متن روایت‏ها در آن دوره‏ها کارى رایج‏بوده است. نقادان حدیث‏شمار روایت‏هاى ساخته شده را افزون از چهار صد هزار نوشته‏اند (5) اینجاست که براى دریافت‏حقیقت‏باید از قرینه‏هاى خارجى کمک گرفت.

ما مى‏دانیم در طول دویست‏سال پس از این واقعه،فدک چند بار دست‏بدست گشته است.عثمان آنرا تیول مروان بن حکم کرد (6) و بقولى معاویه آنرا تیول مروان ساخت (7) و همچنان تا پایان حکومت امویان این مزرعه در دست آنان مى‏بود.

چون عمر بن عبد العزیز به خلافت رسید گفت:فدک از آن پیغمبر بود.خود به قدر نیاز از آن برمى‏داشت و مانده را به مستمندان بنى هاشم مى‏بخشید،و یا هزینه عروسى آنان مى‏کرد.پس از مرگ پیغمبر فاطمه از ابو بکر خواست فدک را بدو دهد وى نپذیرفت. عمر نیز چون ابو بکر رفتار کرد.گواه باشید.من در آمد فدک را به مصرفى که داشته است مى‏رسانم (8) .

در سال دویست و ده هجرى مامون فدک را به فرزندان فاطمه (ع) برگرداند.فرمانى که از جانب او به قثم بن جعفر عامل مدینه نوشته شده چنین است:

امیر المؤمنین از روى دیانت،و بحکم منصب خلافت،و بخاطر خویشاوندى با رسول خدا صلى الله علیه و سلم،از دیگر مسلمانان به پیروى سنت پیغمبر،و اجراى امر او،و پرداخت عطایا،و صدقات جارى به مستحقان و گیرندگان آن سزاوارترست.خدا امیر المؤمنین را توفیق دهد و از لغزش باز دارد.و او را بکارى که موجب قربت اوست وادارد.

رسول خدا (ص) فدک را به فاطمه دختر خود صدقه داد.این واگذارى در زمان پیغمبر امرى آشکار و شناخته بود،و خاندان پیغمبر در آن اختلافى نداشتند.فاطمه تا زنده بود حق خود را مطالبه مى‏کرد.امیر المؤمنین لازم دید فدک را به ورثه فاطمه برگرداند،و آنرا بایشان تسلیم نماید،و با اقامت‏حق و عدالت،و با تنفیذ امر رسول خدا و اجراى صدقه او به پیغمبر تقرب جوید.امیر المؤمنین دستور داد این فرمان را در دیوان‏ها ثبت کنند و به عاملان وى در شهرها بنویسند.هر گاه پس از آنکه رسول خدا از جهان رفت،رسم چنین بوده است که در موسم (ایام حج) در جمع مسلمانان اعلام مى‏کرده‏اند:

هر کس صدقه‏اى یا بینه‏اى یا عده‏اى دارد سخن او را بشنوید و به پذیرید،فاطمه رضى الله عنها سزاوارتر است که گفته او درباره آنچه پیغمبر براى او قرار داده است تصدیق شود.امیر المؤمنین به مولاى خود مبارک طبرى مى‏نویسد،فدک را هر چه هست و با همه حقوقى که بدان منسوب است،و هر چند برده که در آن کار مى‏کند،و هر مقدار غله که درآمد آن مى‏باشد،و نیز دیگر متعلقات آن به ورثه فاطمه دختر پیغمبر برگرداند.

امیر المؤمنین تولیت فدک را به محمد بن یحیى بن حسین بن زید بن على بن حسین بن على بن ابى طالب و محمد بن عبد الله بن حسن بن على بن حسین بن على بن ابى طالب مى‏دهد،تا در آمد آنرا به مستحقان آن برسانند.تو قثم بن جعفر!از دستور امیر المؤمنین و طاعتى که خدا ویرا بدان ملزم ساخت،و توفیقى که در تقرب خود و پیغمبر خود نصیب او فرمود،آگاه باش و کسان خود را نیز از آن آگاه ساز.و محمد بن یحیى و محمد بن عبد الله را بجاى مبارک طبرى بگمار.و آنانرا در کار افزون کردن محصول فدک و آبادانى نمودن آن یارى کن ان شاء الله.روز چهار شنبه دوم ذو القعده سال دویست و ده. (9)

دعبل خزاعى شاعر شیعى مشهور قرن دوم و نیمه اول قرن سوم در این باره گفته است:

اصبح وجه الزمان قد ضحکا

برد مامون هاشم فدکا (10)

در فرمان مامون جمله‏اى مى‏بینیم که اهمیتى فراوان دارد:

«واگذارى فدک به فاطمه (ع) در زمان پیغمبر امرى آشکار و شناخته بوده است.و خاندان پیغمبر در آن اختلافى نداشته‏اند»

این فرمان در آغاز قرن سوم هجرى یکصد سال پیش از مرگ طبرى و یکصد و سى سال پیش از مرگ بلاذرى نوشته شده.فرمان خلیفه‏اى است‏به مامور خود،یعنى فرمانى رسمى و سندى دولتى است.از مضمون آن جمله که در فرمان آمده است،چنین فهمیده مى‏شود که آنچه در روزهاى نخستین پس از مرگ رسول خدا رخ داد،مصلحت‏بینى‏هاى سیاسى بوده.و این مصلحت‏بینى سنت جارى را تغییر داده است.اگر غرض مامون تنها دلجوئى از خاندان على (ع) و جلب عواطف شیعیان آنان بود،مى‏بایست کارى نظیر آنچه عمر بن عبد العزیز کرد انجام دهد.و تنها درآمد فدک را به فرزندان فاطمه (ع) واگذارد،و نیازى نمى‏بود که خط بطلان بر کردار گذشتگان بکشد.

از این گذشته اگر فدک صدقه‏اى بوده که پیغمبر به موجب شئون امارت مسلمانان در آن دخالت مى‏کرده است،چگونه بفاصله ربع قرن پس از مرگ وى خلیفه‏اى آنرا تیول خویشاوند خود مى‏کند.بر فرض که به تشخیص عمر بن عبد العزیز (اگر آنچه بلاذرى نوشته است درست‏باشد) ملکیت دختر پیغمبر بر این مزرعه مسلم نباشد،صدقه‏اى بوده است که باید باو و پس از او به فرزندان او برسد چنانکه خود وى هم در فرمانى که در این باره صادر کرد چنان نوشت. بارى چنانکه در آغاز کتاب نوشتیم گفتگوئى که در طول تاریخ بر سر این مساله در گرفته،و فصلى از کتاب‏هاى کلامى،تاریخ و سیره بدان اختصاص یافته،بخاطر این نیست که این دهکده باید در دست دختر پیغمبر و فرزندان او باشد یا در دست‏حکومت وقت.و اگر فاطمه (ع) نزد خلیفه وقت رفت و از او حق خود را مطالبه کرد،نه از آنجهت‏بود که نانخورش براى خود و فرزندانش مى‏خواست.مشکل او این بود که این اجتهاد مقابل نص نخستین و آخرین اجتهاد نیست.فردا اجتهادى دیگر پیش مى‏آید و همچنین...آنگاه چه کسى ضمانت‏خواهد کرد که خلیفه دیگرى با اجتهاد خود دگرگونى‏هاى اساسى در دین پدید نیاورد؟چنانکه مدعیان او نیز چنین تشخیص دادند،که اگر بموجب ادعا و گذراندن گواه امروز مزرعه‏اى را که مطالبه مى‏کند بدو برگردانند،فردا مطالبه دیگر حقوق خود را خواهد کرد.پیش بینى فاطمه (ع) درست درآمد.چهل سال پس از این حادثه تغییراتى بنیادى در حکومت پدید آمد که هم مخالف سنت پیغمبر و هم بر خلاف سیرت جارى عصر راشدین بود.

درباره نتیجه‏گیرى از رفتار مدعیان دختر پیغمبر (ص) ،ابن ابى الحدید معتزلى نکته‏اى را با ظرافت طنزآمیز خود چنین مى‏نویسد:

از على بن فارقى مدرس مدرسه غربى بغداد پرسیدم:

فاطمه راست مى‏گفت؟

-آرى!

اگر راست مى‏گفت چرا فدک را بدو برنگرداندند؟

وى با لبخندى پاسخ داد:

-اگر آنروز فدک را بدو مى‏داد فردا خلافت‏شوهر خود را ادعا مى‏کرد و او هم نمى‏توانست‏سخن وى را نپذیرد.چه قبول کرده بود که دختر پیغمبر هر چه مى‏گوید راست است.

بارى چون دختر پیغمبر دانست که خلیفه از راى و اجتهاد خود نمى‏گذرد،و آنرا بر سنت جارى مقدم مى‏دارد،مصمم شد که شکایت‏خود را در مجمع عمومى مسلمانان مطرح کند.

پى‏نوشتها:

1.آرى از همه آنچه آسمان بر آن سایه انداخت تنها،فدک در دست ما بود (از نامه امیر المؤمنین على علیه السلام به عثمان بن حنیف) .

2.تفسیر در المنشور ج 4 ص 177.تفسیر ابن کثیر ج 3 ص 36 و رک ص 97 همین کتاب.

3.فتوح البلدان ج 1 ص 36.انساب الاشراف ص 519.

4.در روایتى رباح مولاى رسول الله.

5.الغدیر ص 290 ج 5.

6.المعارف ص 84.تاریخ ابو الفدا ج 1 ص 168.سنن بیهقى ج 6 ص 301 العقد الفرید ج 5 ص 33.شرح نهج البلاغه ج 1 ص 198 بنقل از الغدیر ج 8 ص 236-238.

7.فتوح البلدان ج 1 ص 37.

8.فتوح البلدان ج 1 ص 36.

9.بلاذرى فتوح البلدان ج 1 ص 37-38.

10.از اینکه مامون فدک را به بنى هاشم برگرداند،روى روزگار خندید. (دیوان دعبل ص 247) .

ادامه دارد...



 

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و النفس الاماره...


بسم الله الرحمن الرحیم...

غصب فدک 1

سیره معصومان ج 2 ص 60 تا 63

فاطمه دخت پیامبر (ص)

نوشته: سید محسن امین

ترجمه: على حجتى کرمانى

در معجم البلدان آمده است:

«فدک، روستایى است که فاصله آن تا مدینه دو روز و بنا بر قولى سه روز است.در آن چشمه‏اى جوشان و درختان نخل فراوانى است. خداوند در سال هفتم هجرت این زمین را از راه انعقاد صلح به غنیمت‏به رسول خدا (ص) داد.و سرزمینى است که از راه صلح فتح شده است.در برخى موارد جان مردم آن سرزمین حفظ مى‏شود و زمین آنان متعلق به خود آنهاست و در برخى موارد مصالحه مى‏کنند که تمام یا قسمتى از آن سرزمین از آن پیامبر (ص) باشد.این سرزمینى بود که هیچ مرکب و مرکب سوارى در آن نتاخته بود و تماما و خالصا متعلق به پیغمبر است.»

در این مجلد،ما در دو جا از فدک یاد کرده‏ایم،یکى پس از ذکر«غزوه خیبر»و دیگرى پس از ذکر«سریه ذات السلاسل‏»،زیرا پیامبر (ص) سریه‏اى را با على (ع) به فدک اعزام کرد چون پى برده بود که مردم فدک مى‏خواهند با اهالى خیبر بر ضد پیامبر (ص) همدست‏شوند.این واقعه پیش از فتح خیبر روى داده است.اهل فدک با شنیدن خبر آمدن على (ع) ،و همراهانش راه گریز در پیش گرفتند.على (ع) ،نیز اموال و داراییهاى آنان را به غنیمت گرفت.اما فدک آن روز توسط مسلمانان فتح نشد.در پى این سریه مردم فدک که ترسیده بودند دست از یارى اهالى خیبر برداشتند و چون خیبر به دست مسلمانان افتاد،مردم فدک بیشتر بیمناک شده به پیامبر (ص) پیغام فرستادند و با او مصالحه کردند.

محدثان و سیره نویسان و مورخان و از جمله محمد بن اسحاق صاحب کتاب المغازى روایت کرده است:

«چون رسول خدا (ص) از کار خیبر فراغ یافت،خداوند در دلهاى ساکنان فدک ترس‏انداخت.آنان به رسول خدا (ص) پیغام دادند و با او بر نیمى از فدک مصالحه کردند.»وى گوید:«فدک خالصا از آن رسول خدا (ص) بود زیرا هیچ مرکب و مرکب سوارى بر آن نتاخته بود.

پیامبر مردم فدک را در همان دیارشان ابقا کرد و با آنان بر همین نیمه از زمین پیمان مزارعه و مساقات بست.

چون پیامبر (ص) چشم از جهان فروبست فاطمه خواستار میراث خود شد.ابو بکر از پیامبر (ص) روایت کرد که گفت:ما گروه پیامبران،ارث برجاى نمى‏گذاریم و آن چه باقى گذاریم صدقه است.اصولیون اهل سنت نیز به این حدیث،بنا بر آن که خبر واحد را حجت مى‏دانند،احتجاج مى‏کنند.»آنها مى‏گویند:ابو بکر این حدیث را نقل کرده است و اصحاب آن را پذیرفته‏اند پس اجماع شده است.

از طرفى فاطمه خواستار عطا (نحله) خویش شد و گفت که پیامبر فدک را به او بخشیده است.ابو بکر از او شاهد خواست.على و ام ایمن براى فاطمه گواهى دادند اما ابو بکر گفت:اى دختر رسول خدا!مى‏دانى که جز شهادت دو مرد یا شهادت یک مرد و دو زن مورد قبول نیست.

ابن ابى الحدید گوید:

«از على بن الفارقى مدرس مدرسه غریبه بغداد پرسیدم:آیا فاطمه در ادعاى خود راستگو بود؟گفت:آرى گفتم.پس چرا اگر راست مى‏گفت ابو بکر فدک را به او باز پس نداد؟!تبسمى کرد و با همه وقار و جدیت و حیاى خود سخن لطیف و نیکویى گفت.وى اظهار داشت:اگر آن روز ابو بکر به مجرد دعوى فاطمه،فدک را به او پس مى‏داد،فردا دوباره فاطمه پیش او مى‏رفت و براى همسر خویش خلافت را ادعا مى‏کرد و ابو بکر را از مقام خلافت‏خلع مى‏کرد و آنگاه ابو بکر هیچ عذر و دفاعى از خود نداشت.زیرا ابو بکر به خود قبولانیده بود که فاطمه در آن چه ادعا مى‏کند راستگوست و براى اثبات ادعاى خود به بینه نیاز ندارد!»

ابن ابى الحدید گوید:

«اگر چه الفارقى این حرف را به طنز و شوخى گفته است اما سخن او را مى‏توان درست دانست.»

فاطمه به روایت ابو بکر اذعان نکرد و همچنان بر گرفتن عطاى خویش از پیامبر (ص) پاى فشارى به خرج مى‏داد.

بخارى در صحیح در باب‏«فرض الخمس‏»از عایشه ام المؤمنین نقل کرده است که فاطمه (س) دختر رسول خدا (ص) پس از وفات پیامبر از ابو بکر خواست میراثش را از آن چه که خداوند به پیامبرش بخشیده بود،برایش تقسیم کند.اما ابو بکر به او گفت:

رسول خدا فرموده است:«ما ارث نمى‏گذاریم و آن چه پس از ما باقى بماند صدقه است.»فاطمه (س) با شنیدن این جواب خشمگین شد و از ابو بکر تا گاه مرگ کناره جست.او شش ماه پس از رسول خدا زیست.

عایشه گوید:فاطمه خواستار بهره خود از میراث رسول خدا (ص) از خیبر و فدک و صدقه‏اش در مدینه شد،اما ابو بکر از دادن آنها امتناع کرد.

بخارى همچنین در صحیح همان قولى را که از کتاب المغازى درباره غزوه خیبر نقل کردیم،آورده است تا آن جا که مى‏گوید:

«وقتى ابو بکر از باز پس دادن فدک امتناع ورزید فاطمه از او به کلى دورى جست و با او سخن نگفت تا آن که از دنیا رفت.چون وفات یافت همسرش شبانه او را به خاک سپرد و ابو بکر را مطلع نساخت و خود بر پیکر او نماز گزارد.»

ابن سعد در طبقات به سند خود از عروة بن زبیر نقل کرده است که عایشه همسر پیامبر (ص) به او خبر داد که فاطمه دختر رسول خدا پس از وفات پیامبر (ص) از ابو بکر خواست تا میراث او را که خداوند به پیامبرش ارزانى داشته بود،برایش تقسیم کند، اما ابو بکر به او گفت که رسول خدا فرمود:

«ما میراث برده نشویم و آن چه بر جاى گذاریم صدقه است.»فاطمه از شنیدن این سخن خشمگین شد،وى شش ماه پس از وفات پیامبر (ص) زیست.

بخارى در باب سخن رسول خدا (ص) که فرمود:«لا نورث،ما ترکناه صدقة‏»به اسناد خود از معمر از زهرى از عروه از عایشه،نقل کرده است که فاطمه و عباس نزد ابو بکر آمده خواستار میراث خود از رسول خدا شدند.آن دو در آن هنگام براى گرفتن زمین پیامبر از فدک و سهم او از خیبر آمده بودند.ابو بکر به آن دو گفت:از رسول خدا شنیدم که مى‏فرمود:

«ما ارث برده نشویم آن چه باقى گذاریم صدقه است.که خاندان محمد (ص) از این مال مى‏خورند.»

وى گوید:

«پس فاطمه از ابو بکر دورى جست و تا زمانى که مرد با ابو بکر سخن نگفت.»

اما احمد نیز از عبد الرزاق از معمر،همین روایت را نقل کرده است.همچنین احمد از یعقوب بن ابراهیم از پدرش از صالح بن کیسان از زهرى از عروه از عایشه،نقل کرده است که‏گفت:

«فاطمه (س) پس از وفات رسول خدا (ص) از ابو بکر خواست تا میراثش را از آن چه که خداوند بر پیامبر بخشیده بود،تقسیم کند. اما ابو بکر به او گفت:رسول خدا (ص) فرمود:

«ما ارث برده نشویم و آن چه باقى گذاریم صدقه است.»فاطمه خشمگین شد و ابو بکر را ترک کرد و تا زمان مرگ با او سخن نگفت. وى شش ماه پس از پیامبر زندگى کرد.آنگاه وى تمام حدیث را نقل کرده است.ابن کثیر در تاریخ خود از امام احمد نقل کرده است که گفت:چنان که معلوم است على هم به این روایت اذعان نکرده است.او در یکى از خطبه‏هایش گوید:

«بلى در دست ما از آن چه آسمان بر آن سایه افکنده بود تنها فدک بود که نفوس گروهى بر آن بخل به خرج دادند و نفوس گروه دیگرى از آن گذشتند و چه خوب داورى است‏خداوند.»

ادامه دارد...



 

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و النفس الاماره...


بسم الله الرحمن الرحیم...

سَقیفه بنى ساعده

کتاب: معارف و معاریف، ج 6، ص 279

نویسنده: سید مصطفی حسینی دشتی

جایگاه وایوانى مسقّف در مدینه که مربوط به قبیله بنى ساعده بوده ومردمان در مشاوراتشان در آن گرد مى آمدند .

این جایگاه به لحاظ حادثه اى که در آن رخ داده ، در تاریخ اسلام معروف است وداستان به طور خلاصه از این قرار بوده :

پیغمبر اسلام در مرض موت خود اسامة بن زید را فرمان داد که هر چه سریعتر در رأس لشکرى انبوه از مهاجرین وانصار ، به سوى موته فلسطین به جنگ رومیان بشتابد، وافرادى را مانند ابوبکر وعمر به همراهى اسامه نام برد وبسیار در بسیج این لشکر تأکید نمود ، وحتّى اسامه گفت : «شما اکنون بیمارید وما دل ندهیم شما را بدین حال رها سازیم» . حضرت فرمود : «خیر ، امر جهاد را نتوان به هیچ عذرى بر زمین نهاد» . کسانى در امر فرماندهى اسامه اعتراض نمودند وحضرت با کمال جدّیّت ، صلاحیّت وى را مورد تایید قرار داد . بالاخره اسامه طبق دستور از مدینه خارج شد وبه یک فرسنگى مدینه ، لشکرگاه ساخت ومنادى پیغمبر ، مدام در شهر ندا مى داد که : «مبادا کسى از لشکر اسامه تخلّف کند وبجا ماند» . ابوبکر وعمر وابوعبیده جرّاح نیز از جمله کسانى بودند که شتابان خود را به لشکر رساندند . رفته رفته بیمارى پیغمبر شدّت یافت وکسانى که در مدینه بودند ، به عیادت حضرت مى رفتند وچون از نزد پیغمبر برمى خاستند ، سرى به سعد بن عباده که آن روز بیمار بود ، مى زدند . وبالجمله دو روز پس از حرکت اسامه ، چاشتگاه دوشنبه بود که پیغمبر دار فانى را وداع گفت وشهر مدینه یک پارچه شیون شد ولشکر به مدینه بازگشت . ابوبکر که بر شترى سوار بود ، یک راست به درب مسجدالرّسول آمد وصدا زد : «اى مردم شما را چه شده که در هم مى جوشید ؟! اگر محمّد مرده ، خداى محمّد که نمرده» . واین آیه تلاوت نمود : (وما محمَّد الاّ رسول قد خلت من قبله الرُّسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابکم ...)در این حال جماعت انصار به سراغ سعد بن عباده رفته ، وى را به سقیفه بنى ساعده آوردند ، وچون عمر شنید ابوبکر را خبر داد وهر دو به اتّفاق ابوعبیده جراح به سوى سقیفه شتافتند ، خلق انبوهى را در آنجا گرد آمده یافتند که سعد در میان آنها به بستر بیمارى خفته بود ، نزاع در گرفت وابوبکر ضمن سخنرانى مفصّلى گفت : «اى مردم ! من چنین صلاح مى دانم که شما با یکى از این دو (عمر یا ابوعبیده) بیعت کنید که این دو از هر جهت به این امر شایسته اند». ولى عمر وابوعبیده هر دو گفتند : «ما هرگز بر تو که سابقه بیشترى در اسلام دارى ویار غار پیغمبر نیز بوده اى پیشى نگیریم وتو به این امر اولویّت دارى» . انصار گفتند : «ما بیم آن داریم که یک تن اجنبى که نه از ما باشد ونه از شما این سمت را اشغال کند . لذا بهتر آن مى دانیم که امیری از ما باشد و امیری از شما مهاجرین » ابوبکر چون چنین شنید بپاخاست و نخست فصلی مهاجران را ستود و سپس به مدح انصار پرداخت و گفت: «شما گروه انصار، امتیاز و فضیلتتان و حقی که بر اسلام و مسلمین دارید قابل انکار نیست زیرا شما بودید که خداوند، شما را انصار دین و یاران پیغمبر خود خواند و شهرتان را محل هجرت پیغمبر خویش کرد و بعد از مهاجرین پیشین کسی به رتبه و منزلت شما نرسد لذا شایسته چنین باشد که آنها (مهاجرین) امیر بودند و شما وزیر». حباب بن منذر انصاری بپاخاست و خطاب به انصار ضمن بیاناتی مهیج و احساس برانگیز گفت: «مبادا این پیشنهاد ابوبکر را بپذیرید و به کمتر از این که امیری از ما و امیری از آنها باشد رضا دهید». در این حال عمر برخاست و گفت: «ابدا چنین نخواهد شد که دو شمشیر در یک غلاف جای گیرد، چگونه عرب بدین تن دهد که پیغمبرش از تباری بود و خلیفه پیغمبرش از تبار دیگر، ما عشیره و تبار پیغمبریم و به این دلیل ما در امر جانشینی او اولویت داریم و جز آشوب طلبان کسی با ما در این مسئله مخالفت نکند » باز هم حباب بپاخاست و گفت: «ای انصار! دست نگه دارید و سخنان این نادان و یارانش گوش مدهید و اگر خواسته ما را نپذیرفتند آنها را از شهر و دیار خویش برانیم. اکنون وقت آن رسیده که شمشیرها از غلاف برون کشیم و اگر یکی از شما سخن مرا رد کند با این شمشیر کارش را بسازم». عمر گفت: «نظر به اینکه میان من و حباب در حال حیات پیغمبر اختلافی بوده و ازآن زمان عهد کرده ام که با وی سخن نگویم لذا تو ای ابوعبیده پاسخش را بده».

پس ابوعبیده به سخن آمد وفصلى انصار را ستود ، در این بین بشیر بن سعد که یکى از رؤساى انصار بود ، دید انصار مصمّمند به سعد بن عباده راى دهند حسد بر او غالب گشت وبر این شد که دست از یارى انصار برداشته جانب مهاجرین گیرد لذا به بیاناتى رسا مردم را به ترجیح مهاجران ترغیب نمود . وآن بخش از انصار که وى را از خود میدیدند سخنان او را پذیرا شدند . ابوبکر چون زمینه را مساعد دید گفت : «اى مردم ! این عمر واین ابوعبیده هر دو از بزرگان قریشند به هر یک از آن دو که بیعت کنید شایسته باشد» . عمر وابوعبیده گفتند : «ما هرگز بر تو پیشى نگیریم ، دستت را بده که با تو بیعت کنیم» . بشیر بن سعد که خود رئیس قبیله اوس بود گفت : «من نیز سومین شما باشم» . قبیله اوس که ناظر صحنه بودند همه به تبع رئیس خویش به سوى ابوبکر آمده وبه بیعت با وى پرداختند ، وآنچنان ازدحام شد که نزدیک بود سعد زیر پاها له شود و او فریاد میزد : «مرا کشتید» ! وعمر میگفت : «بکشیدش . خدا او را بکشد» . قیس ـ پسر سعد ـ چون این سخن از عمر شنید برجست وریش عمر بگرفت وگفت : «اى پسر صهاک (نام جدّه حبشیّه عمر) که در جنگ فرار میکنى ودر جاى امن شیرى ! اگر موئى از سعد کم شود سرت را میشکنم» . ابوبکر گفت : «اى عمر آرام باش که مدارا بهتر است» . وبالاخره سعد بیمار را بى آنکه بیعت کند خزرجیان به خانه بردند .

وچون ماجراى سقیفه به پایان رسید وهر کس به خانه خویش بازگشت ابوبکر کس به نزد سعد فرستاد که : «مردم همه بیعت نمودند تو نیز بیا وبیعت کن» . وى امتناع نمود وابوبکر پیوسته اصرار میورزید. بشیر بن سعد گفت : او را رها کنید که وى بر سر لجاجت افتاده بیعت نخواهد کرد ، تا کشته شود وکشته نشود تا هر دو قبیله اوس وخزرج را به کشتن دهد وآسوده باشید که بیعت نکردن او هیچ ضرر وزیانى نخواهد داشت . سخن او را پذیرفتند وسعد بیعت ننمود تا دوران خلافت ابوبکر سپرى گشت وچون نوبت به عمر رسید سعد از خشونت عمر بترسید واز مدینه به شام رفت ودر حوران شام سکنى گزید وپس از چندى بمرد وسبب مرگش آن بود که شب هنگام تیرى به سوى او رها گشت وبه حیاتش خاتمه داد وشایع شد که جنّیان او را کشته اند .

واما على در آن اوان به تجهیز پیغمبر(ص) مشغول بود چه تا سه روز مردم میآمدند وبر جسد حضرت نماز مى گزاردند. پس از دفن پیغمبر على در مسجد نشسته بود وجمعى هم در حضور او بودند که عمر وارد شد وگفت : «چرا اینجا نشسته اید ونمیروید با ابوبکر بیعت کنید که همه انصار وغیر انصار بیعت نمودند» ؟! افرادى که در مسجد بودند همه رفتند ، على وجمعى از بنى هاشم که با او بودند برخاسته به سوى خانه شدند ، عمر به اتفاق چند تن به خانه على رفت وفریاد زد : «که چه نشسته اید چرا نمیروید بیعت کنید» ؟! زبیر دست به شمشیر برد . عمر به همراهان گفت : «این سگ را از من دفع کنید» . سلمة بن سلامه شمشیر از دست زبیر بگرفت وعمر شمشیر را به زمین زد تا شکست ، جماعت بنى هاشم که در آنجا بودند همه بیرون شده رفتند وتک تک با ابوبکر بیعت نمودند ، تنها على ماند ، عمر گفت : «تو نیز بیعت کن . على گفت : به همان دلیل که شما جهت اولویت خویش بر انصار دلیل آوردید که ما خویشان پیغمبریم من بر شما اولایم وشما خود میدانید که من چه در حیات پیغمبر وچه پس از درگذشت او از هر کسى به او نزدیکتر بودم ، ومیدانید که او مرا وصىّ خویش ساخت وهمواره در کارها با من مشورت میکرد و رازدار خاص او من بودم ومن نخستین کس بودم که به او ایمان آوردم وسوابق مرا در جنگ ها وفداکارى ها ونیز آگاهیم را به کتاب وسنت خبر دارید ودانش دینى وبصیرت وپیش بینیم در امور وزبان گویا ودل پر جرأتم را میدانید ، شما به کدام امتیاز خویشتن را بر من مقدم میدانید ؟ اگر از خدا بیم دارید انصاف دهید وگرنه بدانید که به من ستم کرده حق مسلّم مرا پایمال نمودید». عمر گفت : «آیا بهتر نیست از خویشانت تبعیت کنى ومانند آنها بیعت نمائى» ؟ على گفت: «این را از خودشان بپرسید» . آن دسته از بنى هاشم که بیعت کرده بودند گفتند : «هرگز کار ما ملاک عمل على با آن سوابق وعلم ودین وحقى که بر اسلام دارد نخواهد بود» . عمر گفت : «به هر حال تو خواه ناخواه باید بیعت کنى» . على گفت : «اى عمر ! تو اکنون شیرى میدوشى که خود در آن سهمى دارى ومنتظرى روزگارى نوبت به خودت رسد ، بدان که من از تو نترسم وبه تو وقعى ننهم وبیعت نکنم» . ابوبکر چون حالت خشم در على مشاهده نمود به جبران سخنان عمر از در پوزش در آمد وگفت : «اى اباالحسن ! ناراحت مباش . ما تو را اکراه نکنیم آزادى هر آنچه مصلحت دانى همان کن» .

ابوعبیده برخاست وگفت : «اى پسر عم ! ما منکر فضل تو وعلم وتقواى تو ونیز قرابتت به رسول الله نیستم ولى تو جوانى وابوبکر پیرى از پیران قوم تو میباشد و او بهتر میتواند این بار گران را به دوش کشد . بعلاوه کار هر چه بود تمام شد واگر عمر تو وفا کند روزى نوبت به تو نیز میرسد واین امر بدون هیچگونه اختلافى به تو واگذار میگردد چه تو بى شک سزاوار خلافتى ، از اینها گذشته این مردم کینه هایى از تو به دل دارند ، بیش از این آتش فتنه میفروز» . على گفت : «اى گروه مهاجر وانصار ! خدا را از یاد مبرید وزعامت وسرپرستى مسلمین را که خاص محمّد وخاندان او میباشد وشما خود به این امر از هر کسى آگاه ترید از خانه پیغمبر برون مبرید در صورتى که شما میدانید احاطه من به کتاب خدا ودانش من به علوم دین وبصیرتم در امر رعیت دارى وسرپرستى امور مسلمین از همه بیشتر وبهتر است ، شما سوابق نیکوى خود را به این کار جدیدتان تباه مسازید» . در این حال بشیر بن سعد وگروهى از انصار گفتند : «اى ابوالحسن ! اگر این سخن را پیش از آنکه با ابوبکر بیعت کنیم از تو شنیده بودیم بى شک از تو مى پذیرفتیم وحتى دو نفر هم در باره تو اختلاف نمى نمودند» .

تا اینجاى مطلب را هم ابن قتیبه در الامامة والسیاسة وهم ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه نقل کرده اند .

على گفت : «اى مردم ! آیا شایسته بود که من جنازه پیغمبر (ص) را غسل نداده ودفن نکرده رها سازم وبر سر جانشینى ومقام ریاست او نزاع کنم ؟! من فکر نمى کردم شما به این کار مبادرت ورزیده ، به خود اجازه دهید با ما اهلبیت پیغمبر در این حق مسلّممان نزاع کنید».

تا اینجا را ابن قتیبه نقل کرده وادامه میدهد که على از آنجا بیرون شد وشب هنگام فاطمه را بر مرکبى سوار کرد و او را به مجالس انصار برد وفاطمه از آنها مدد میخواست وآنها در جواب مى گفتند : «اگر همسر وپسر عمت پیش از اینکه ابوبکر پیشنهاد کند به ما میگفت او را رد نمى کردیم» . وعلى میگفت : «آیا سزاوار بود من جسد پیغمبر را در خانه رها کنم ودفن ناکرده بر سر ریاست نزاع کنم» ؟! وفاطمه میگفت : «ابوالحسن همان که شایسته بوده عمل نموده ولى مردم کارى کردند که خدا از حساب آن نگذرد وباید جواب خدا را بدهند» .

نقل ابن قتیبه تا اینجا به پایان رسید .

پس على به جمع حاضر در مسجد خطاب نمود وگفت : «مگر شما روز غدیر را فراموش کردید ؟ مگر نه پیغمبر در آن روز حجت بر همه تمام کرد ودگر جاى سخنى براى کسى نگذاشت ؟ شما را به خدا سوگند میدهم یکى از شما که این سخن پیغمبر(ص) «من کنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه ...» را شنیده برخیزد وگواهى دهد» . زید بن ارقم گوید : «دوازده نفر از بدریین برخاستند وشهادت دادند ، من نیز به یاد داشتم ولى کتمان نمودم که بر اثر آن چشمم را از دست دادم» .

چون سخن به اینجا رسید سر وصدا بلند شد وغوغا در گرفت وعمر ترسید که طرفداران على زیاد شوند دستور ختم مجلس داد ومردم را پراکنده ساخت وگفت : «آن خداست که دلها را برمى گرداند و تو اى على ! از گفتار این مردم طرفى نخواهى بست» .

ابن قتیبه مطلب را چنین دنبال مى کند که ابوبکر ، شنید جمعى از کسانى که بیعت نکرده اند در خانه على گرد آمده اند ، عمر را به سوى آنها فرستاد ، وى از بیرون خانه فریاد زد که بیرون آئید . آنها بیرون نمیشدند، عمر دستور داد هیزم بیاورید وگفت : سوگند به آنکه جان عمر بدست او است اگر بیرون نیائید خانه بر سرتان به آتش کشم . به وى گفتند : اى ابوحفص فاطمه در این خانه است ! گفت : گرچه او نیز باشد . پس از این تهدید عمر هر که در خانه بود بیرون شدند وبیعت کردند وعلى گفته بود سوگند یاد کرده ام که از خانه برون نیایم وردا به دوش نیفکنم تا اینکه قرآن را جمع کنم . در این حال فاطمه به درب خانه آمد وگفت : من هیچ گروه بد برخوردتر از شما سراغ ندارم که جنازه پیغمبر (ص) را بى غسل وکفن رها ساخته وبدون اینکه با ما خانواده اش مشورت کنید یا ما را ذى حق بدانید به هواى دل خویش به دنبال پست ومقام باشید ! پس عمر به نزد ابوبکر شد وگفت : آیا این متخلّف را همچنان بیعت ناکرده رها میکنى؟! ابوبکر غلام خود قُنفُذ را گفت برو وبه على بگو بیاید . قنفذ به نزد على رفت . على گفت : چه میخواهى ؟ وى گفت : خلیفه پیغمبر (ص) ترا میخواند . على گفت : چه زود به پیغمبر دروغ بستید ! قنفذ پاسخ را به ابوبکر رساند . وى لختى بگریست وعمر باز همان را تکرار کرد وابوبکر باز هم قنفذ را فرستاد وهمان جواب شنید وبه نزد ابوبکر بازگشت وابوبکر باز هم فصلى بگریست . پس عمر برخاست وجمعى را با خود خواند وبه درب خانه فاطمه رفتند ، در زدند ، فاطمه چون صداى آنها بشنید گریه کنان با صداى بلند فریاد زد که اى رسول خدا ما خانواده ات چه ستمها از دست پسر خطاب وپسر ابوقحافه میکشیم؟! آنها چون صداى گریه فاطمه بشنیدند آنچنان بگریستند که نزدیک بود جگرهاشان پاره پاره شود ، عده اى برگشتند ولى عمر وچند تن از همراهان ماندند وعلى را از خانه برون کرده به نزد ابوبکر بردند و او را به بیعت خواندند . على گفت : اگر نکنم ؟ گفتند : به خدا سوگند گردنت بزنیم . على گفت : اگر چنین کنید بنده خدا وبرادر رسول خدا را کشته اید ؟ عمر گفت : بنده خدا آرى اما برادر رسول خدا خیر . ابوبکر ساکت بود وچیزى نمیگفت . عمر به وى گفت : چرا فرمان نمیدهى ؟! وى گفت : تا گاهى که فاطمه در کنار او ایستاده اکراهش نکنم . در این حال على رو به سوى قبر پیغمبر کرد وبا گریه وفریاد همى این جمله تکرار مینمود : «یا ابن ام ان القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی».

پس از چندى فاطمه ارث خود فدک را از ابوبکر مطالبه نمود ، وى ابا کرد (به «فدک» رجوع شود) وبالجمله هر چه بود ، بگذاریم وبگذریم ، فاطمه بیمار شد ، همان بیمارى که به حیاتش خاتمه داد . عمر به ابوبکر گفت : بیا به نزد فاطمه رفته از او پوزش بخواهیم که وى را به خشم آورده ایم. پس به اتفاق به درب خانه فاطمه رفته اذن ورود خواستند ، فاطمه اجازه نداد ، على به هر اصرارى که بود فاطمه را به ورود آنها به خانه راضى ساخت وآن دو را به خانه برد وبه درب حجره فاطمه نشستند ، فاطمه روى از آنها برگردانید ، سلام کردند ، فاطمه آنها را پاسخ نداد ، ابوبکر گفت : اى حبیبه رسول ! به خدا سوگند که خویش پیغمبر را از خویش خود بهتر وترا از عایشه دوست تر دارم وآرزو میکردم که روز مرگ پدرت مرده بودم وپس از او زنده نمیماندم ، تو گمان میکنى این من که مقام ومنزلت وفضیلت ترا میدانم بى سببى ارث ترا از تو دریغ دارم ؟! آخر من خود از پیغمبر شنیدم فرمود : ما گروه پیامبران چیزى را به ارث نگذاریم وآنچه از ما بجا ماند صدقه است . فاطمه گفت : اگر حدیثى را از رسول خدا براى شما نقل کنم میپذیرید ؟ گفتند : آرى بگو . فاطمه گفت : شما را به خدا سوگند آیا نشنیدید که پیغمبر (ص) فرمود : خوشنودى فاطمه خوشنودى من وخشم فاطمه خشم من است وهر که دخترم فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته وهر که فاطمه را شاد سازد مرا شاد ساخته وهر کس فاطمه را به خشم آرد مرا به خشم آورده ؟ گفتند : آرى این را از پیغمبر شنیدیم . فاطمه گفت خدا وملائکه خدا را گواه میگیرم که شما دو نفر مرا به خشم آورده اید ومرا خوشنود نساخته اید وچون پیغمبر را ملاقات کنم نزد او از شما شکایت خواهم کرد . ابوبکر گفت : بخدا پناه میبرم از خشم او و خشم تو اى فاطمه . پس ابوبکر بگریست آن قدر که نزدیک بود قالب تهى کند وفاطمه همى گفت: پس از هر نماز نفرینت خواهم کرد . ابوبکر گریه کنان از خانه فاطمه بدر آمد ، مردم به گردش جمع شدند ، وى به مردم گفت : آیا سزاوار است که هر یک از شما شب در آغوش همسر خویش آسوده بخسبد ومن در این وضع اسف بار شب را به صبح رسانم؟! مرا به بیعت شما نیازى نباشد هم اکنون بیعت خویش از من بردارید .

مردمان گفتند : اى خلیفه رسول تو خود بهتر دانى ولى اگر قرار باشد که این گونه امور سد راه امثال شما گردد امر زعامت مسلمین سامان نگیرد ودین قرار نیابد . ابوبکر گفت : بخدا سوگند اگر این مسئله نبود همانا یک شب در بستر نمى خفتم که بیعتى از کسى به گردنم باشد با آنچه که از فاطمه دیدم وشنیدم . (بحار:28/175)



 

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و النفس الاماره...


بسم الله الرحمن الرحیم...

سقیفه

کتاب: زندگانى فاطمه زهرا(س)، ص 74

نویسنده: محمد قاسم نصیرپور

در خانه پیامبر ( صلى الله علیه و آله) صداى شیون بلند بود. فرزندان فاطمه ( علیها السلام) حسن و حسین و زینب و ام کلثوم (ع) مى‏گریستند، اما زهرا (ع) بیش از هر کس از غم این مصیبت مى‏سوخت. على ( علیه السلام) در حالى که اشک از چشمانش جارى بود به غسل و کفن پیامبر (ص) مشغول گردید. قطره‏هاى آب بر پیکر پاک پیامبر (ص) فرو مى‏غلطید و در آن سوى این ماتمکده، عده‏اى در سقیفه (1) گرد آمده بودند تا در مورد جانشین پیامبر (ص) تصمیم بگیرند. هنوز کار شستشوى پیامبر (ص) تمام نشده فریاد الله اکبر برخاست على به عباس فرمود: این تکبیر براى چیست؟

عباس پاسخ داد: یعنى آنچه نباید بشود انجام شد. (2)

دیرى نپایید جماعتى بسوى خانه فاطمه ( علیها السلام) به حرکت در آمدند از بیرون خانه صدایى بلند شد: بیرون بیایید وگرنه همه شما را آتش مى‏زنیم.

خانه فاطمه ( علیها السلام) خانه وحى بود. خانه‏اى که پیامبر ( صلى الله علیه و آله) هرگاه مى‏خواست به آن وارد شود اجازه مى‏گرفت، جبرئیل بدون اجازه به درون آن خانه وارد نمى‏شد، اما با کمال تاسف پس از رحلت پیامبر (ص) خانه مورد هجوم واقع شد و اهل آن مورد اهانت و تهدید قرار گرفتند، این حادثه‏اى نیست که ساخته و پرداخته شیعه باشد زیرا قدیمترین و موثق‏ترین مورخان اهل سنت نظیر طبرى، ابن قتیبه دینورى، بلاذرى و ابن عبد ربه به نقل این واقعه پرداخته‏اند. هر چند هرگز قصد ما این نیست که با بیان این مطالب احساسات عده‏اى از برادران مسلمان خویش را نادیده انگاریم زیرا آنان که در گذر این حادثه بودند اکنون نزد خدایند و او بهترین داورست، لیکن ذکر بیطرفانه حقایق تاریخى امرى است که یک تاریخ نگار امانتدار از بیان آن ناچار است. بلاذرى ـ متوفاى 276 ه. و ابن عبدربه ـ متوفاى 328 ـ پیرامون این حادثه چنین مى‏نویسند:

پس از ماجراى سقیفه عده‏اى بسوى خانه وحى براه افتادند در بیرون خانه عمر فریاد زد بیرون بیایید! بیرون بیایید و گرنه خانه را با اهلش آتش مى‏زنیم!

فاطمه (ع) به در حجره رفت و در آنجا عمر را دید که آتشى در دست دارد.

فاطمه (ع) فرمود: عمر مگر از خدا نمى‏ترسى چه شده است؟

عمر پاسخ داد: باید على و بنى‏هاشم به مسجد بیایند و با خلیفه رسول الله بیعت کنند! فاطمه (ع) پاسخ داد کدام خلیفه؟ خلیفه رسول الله اکنون در کنار پیکر پیامبر (ص) نشسته است. عمر پاسخ داد: ابوبکر پیشواى مسلمین است. مردم در سقیفه با او بیعت کرده‏اند. بنى هاشم هم باید با او بیعت کنند. اگر هم نیایند خانه را با اهلش به آتش مى‏کشم مگر اینکه بیعت را بپذیرند.

فاطمه (ع) فرمود: عمر آیا مى‏خواهى خانه ما را آتش بزنى؟

و او گفت: بله. (3)

طبرى ـ متوفاى 310 ه ـ که برخى او را پیشواى تاریخ نگاران اهل سنت مى‏دانند با همه احتیاطى که بطور معمول در نگاشتن چنین مطالبى دارد مى‏نویسد:

عمر بسوى خانه على رفت. در آنجا گروهى از مهاجران و طلحه و زبیر گرد آمده بودند. صدا زد سوگند بخدا اگر براى بیعت با ابوبکر بیرون نیایید شما را آتش خواهم زد. زبیر با شمشیر از نیام برآمده بیرون جهید. اما پایش لغزید و با صورت به زمین خورد مردم بر سرش ریختند و او را گرفتند. (4)

ابن قتیبه دینورى ـ متولد 213 و متوفاى 276 ـ ماجرا را چنین نوشته است: ابوبکر رضى الله عنه سراغ عده‏اى را که از بیعتش تخلف کرده و نزد على کرم الله وجهه گرد آمده بودند گرفت، سپس عمر را نزد آنان فرستاد. عمر بر در خانه آمد و اهل خانه را فراخواند اما آنان از خانه بیرون نیامدند. او مقدارى هیزم خواست و گفت: بخدایى که جان عمر بدست اوست بیرون مى‏آیید یا خانه را با آنکس که در اوست به آتش مى‏کشم! به او گفتند: اى اباحفص! فاطمه در خانه است؟ پاسخ داد: اگرچه او در خانه باشد. (5)

شهرستانى در کتاب الملل و نحل از قول نظام یکى از علماى بزرگ معتزله ـ متوفاى 231 نقل مى‏کند: در روز بیعت به شکم فاطمه چنان ضربتى خورد که فرزندش (محسن) را سقط کرد. (6)

در منابع شیعه ماجرا با صراحت بیشترى بیان شده است سلیم بن قیس هلالى ـ متوفاى 90 ه ـ . چنین مى‏نویسد: وقتى اهلبیت در پاسخ تهدیدها از خانه بیرون نیامدند درب خانه به آتش کشیده شد. فاطمه ( علیها السلام) پشت درب خانه آمد و در این ماجرا بین درب و دیوار قرار گرفت و بر او فشارى سخت وارد شد. قنفذ با تازیانه بر بازوى فاطمه ( علیها السلام) نواخت. (7) طبرى شیعى ـ متوفاى قرن 4 ـ مى‏نویسد: قنفذ با غلاف شمشیر به او زد محسن فاطمه (ع) سقط شد و بدان خاطر به بیمارى سختى دچار گشت. (8)

پى‏نوشتها:

.1 نگاه کنید به تصویر شماره .5

.2 انساب الاشراف ص .582

.3 انساب الاشراف ص 586 عقد الفرید ج 5 ص 12 و چاپ دیگر ج 2 ص .197

.4 تاریخ طبرى 2 ص .443

.5 الامامه و السیاسه ج 1 ص .19

.6 الملل و النحل ج 1 ص .57

.7 کتاب سلیم بن قیس ص .249

.8 دلائل الامامه ص .45

ادامه دارد...



 

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و النفس الاماره...

بسم الله الرحمن الرحیم...

 

حضرت فاطمه زهرا(س)در جنگ...

کتاب: سیره معصومان جلد 2 ،ص 35 ،36

نویسنده: سید محسن امین

ترجمه: على حجتى کرمانى

از دیگر اخبار آن حضرت در مدینه آن است که چون پیامبر در روز احد مجروح شد،على (ع) با سپر خویش از چاه آب مى‏کشید و زخم آن حضرت را مى‏شست اما خون بند نمى‏آمد.ناگاه فاطمه از راه رسید و پیامبر را در آغوش کشید و بناى گریه نهاد.او حصیرى سوزاند و خاکستر آن را بر زخم نهاد و بدین ترتیب خونریزى قطع شد.

در روایتى آمده است:

«چون پیامبر به مدینه بازگشت فاطمه به پیشواز او آمد،وى کاسه آبى به دست داشت.پیامبر صورت خود را شست،شمشیر خود را به فاطمه داد و به او فرمود:دخترم خونهاى روى شمشیر را بشوى.على (ع) نیز شمشیر خود را به فاطمه داد و گفت:خونهاى این یکى را هم بشوى،به خدا سوگند این شمشیر امروز مرا تصدیق کرد.پیامبر به فاطمه گفت:شمشیرش را بگیر که شوهرت آن چه را که بر عهده داشت‏به انجام رساند.پیامبر شمشیر خود را تنها به فاطمه مى‏داد در حالى که هیچ‏گاه شمشیرش را به برخى از همسرانش نداد با آن که تعداد آنها هم بیشتر بود.پیامبر در مقابل فاطمه شجاعت على را ستود تا وى از دلیرى همسرش شادکام گردد.»در روز جنگ موته،زمانى که جعفر به شهادت رسید پیامبر (ص) بر فاطمه وارد شد.فاطمه فریاد«وا عماه‏»سر داده بود.پیامبر (ص) گفت:گریه کنندگان باید بر کسى همانند جعفر،مویه سردهند.فاطمه با پدر و شوهرش در روز فتح مکه خارج شد،در بلندترین نقطه صحرا چادرى براى پیامبر (ص) زدند.پیامبر در آن چادر نشست و در حال شست و شو بود و فاطمه او را مى‏پوشانید.و على (ع) وقتى شنید که ام هانى گروهى از بستگان همسرش از بنى مخزوم را در خانه خویش پناه داده،به سوى خانه او رفت.ام هانى على را نشناخت چون وى زره در بر کرده بود.ام هانى به وى گفت:اى بنده خدا من ام هانى هستم دختر عموى رسول خدا و خواهر على بن ابى طالب از خانه من دور شو.على (ع) گفت:هر که را پناه داده‏اید بیرون کنید.ام هانى گفت:به خدا پیش پیامبر از تو شکایت مى‏برم.

پس على (ع) کلاهخودش را برداشت و ام هانى او را شناخت و گفت:فدایت‏شوم من سوگند خوردم که از تو پیش رسول خدا شکایت‏برم.على گفت:برو و به سوگند خود عمل کن.ام هانى نزد پیامبر آمد و ماجرا را بازگفت.پیامبر (ص) گفت:هر کس را که تو پناه داده‏اى من پناه مى‏دهم.فاطمه در دفاع از شوهرش گفت:اى ام هانى آیا آمده‏اى از على شکایت کنى که دشمنان خدا و دشمنان رسولش را ترسانده است؟!پس پیامبر گفت:خداوند سپاس سعى على را به جاى آورد و به خاطر نسبت ام هانى با على هر که را که او پناه داده است من نیز پناه مى‏دهم.در حقیقت پیامبر با اخلاق بزرگوارانه خویش میان مقام على و اکرام به ام هانى را به خاطر على (ع) جمع کرد.



<   <<   11   12   13   14   15   >>   >